بریده‌های کتاب فهرست کتاب

حالا کتاب به چه دردش می‌خورد؟ شخصیت‌هایی که عاشقشان بود همه خیالی‌اند و هیچ‌وقت نمی‌توانند چیزی را درست کنند. هیچ‌وقت بیرون از صفحات کتابشان معنایی ندارند.

ناراحت نباش. همیشه یه چیزهایی هستن که دارن می میرن. مهم نیست.

ولی آرامش حوصله ی آدم را سر می برد.

احساس می کرد می تواند نفس بکشد و فرار کند...چیزی که بیش از هرچیزی نیاز داشت.

باید زندگی رو ادامه داد. غم فقدان آدم رو یه مدت توی مشتش میگیره. بعد باید جسارت به خرج بدی و از حاشیه ی امن خودت بری بیرون.

فکر می کنم میشه هر برداشتی که به نظرت درسته رو به هرکسی که دوست داری توی کتاب نسبت بدی‌.یعنی کتاب برای همینه.

اون همسر من بود. باید خیلی بیشتر به کتاب‌هایی که دوست داشت توجه نشون می‌دادم. عاشق این بودم که موقع کتاب خوندن نگاهش کنم. ولی هیچ‌وقت نپرسیدم توی کتابی که می‌خونه چه اتفاقی داره می‌افته. این‌جور که تو این سن تازه دارم کتاب خوندن رو شروع می‌کنم، احساس می‌کنم مسخره‌ست.

لطفا سعی کن به خاطر داشته باشی که کتاب ها همیشه راهی برای گریز نیستند؛ گاهی اوقات کتاب ها به ما چیزهایی می آموزند. جهان را به ما نشان می دهند؛ آن را پنهان نمی کنند.

"پِریا می‌خواد نویسنده بشه یا توی کتاب‌فروشی کار کنه." "ولی برای کار واقعی‌ش چی؟ منظورم سرگرمی نیست." "این‌ها هم کار واقعیه دیگه." "نه، یعنی، وکیل چی؟..." "نمی‌خواد وکیل بشه." "دکتر؟ مدیر؟ نه؟"

مردم گاهی فقط یه هل کوچیک میخوان...

مهربونی با آدم‌ها خوبه؛ مخصوصا با کسایی که دوستشون داری، چون هرگز نمی‌دونی جای اونها بودن چطوره،تا اینکه۱روز میفهمی و اغلب وقتی میفهمی که دیگه برای جبران خیلی دیره...