بریده‌ای از کتاب این وصله‌ها به من می‌چسبد اثر احمد غلامی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 10

چشم‌هایش مثل وقتی که مادرم چشم‌هایش پر از اشک می‌شد پر از اشک شد. آن‌قدر شبیه مادرم بود که می ترسیدم دنبالش بروم. اما در سکوت رفتم . خانه رحیمی ها بالای بلندی بود‌‌. کنار قبرستان قدیمی. البته آن‌ها برای اینکه مزاحم مرده ها نباشند با یک سیم خاردار زنده ها و مرده ها را جدا کرده بودند. همان جا بود که آرزو کردم کاش در قبرستان کودکی هایش دفن‌ش کرده بودیم.

چشم‌هایش مثل وقتی که مادرم چشم‌هایش پر از اشک می‌شد پر از اشک شد. آن‌قدر شبیه مادرم بود که می ترسیدم دنبالش بروم. اما در سکوت رفتم . خانه رحیمی ها بالای بلندی بود‌‌. کنار قبرستان قدیمی. البته آن‌ها برای اینکه مزاحم مرده ها نباشند با یک سیم خاردار زنده ها و مرده ها را جدا کرده بودند. همان جا بود که آرزو کردم کاش در قبرستان کودکی هایش دفن‌ش کرده بودیم.

10

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.