بریده‌ای از کتاب کافکا در کرانه اثر هاروکی موراکامی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 71

با خودم می‌گویم آزادم، چشم‌هایم را می‌بندم و سخت و عمیق به فکر فرو می‌روم که چقدر آزادم، اما واقعا از معنای آن سر در نمی‌آورم. فقط میدانم تنهای‌ِ تنها هستم.تنها در مکانی ناآشنا. مثل کاشف یکه ای که پرگار و نقشه‌اش گم شده باشد. میخواستم همین‌جوری آزاد باشم؟ نمی‌دانم و دیگر فکرش را رها میکنم.

با خودم می‌گویم آزادم، چشم‌هایم را می‌بندم و سخت و عمیق به فکر فرو می‌روم که چقدر آزادم، اما واقعا از معنای آن سر در نمی‌آورم. فقط میدانم تنهای‌ِ تنها هستم.تنها در مکانی ناآشنا. مثل کاشف یکه ای که پرگار و نقشه‌اش گم شده باشد. میخواستم همین‌جوری آزاد باشم؟ نمی‌دانم و دیگر فکرش را رها میکنم.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.