بریده‌ای از کتاب مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت اثر مصطفی مستور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 95

انگار در او شنا میکردم. نه آن‌چنان که در استخری حقیر که دائم سرتان بخورد به دیوار های چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کم‌عمقش. دریا بود انگار. می‌گفت بیا و من فرو می‌رفتم در او. می‌دویدم در او. انگار دیوار نداشت. انگار کف نداشت. سقف نداشت. تُنگ تَنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیواره اش را لمس کند. هر چه بود آب بود و امکان...

انگار در او شنا میکردم. نه آن‌چنان که در استخری حقیر که دائم سرتان بخورد به دیوار های چهار طرفش یا پاهاتان برسد به کف کم‌عمقش. دریا بود انگار. می‌گفت بیا و من فرو می‌رفتم در او. می‌دویدم در او. انگار دیوار نداشت. انگار کف نداشت. سقف نداشت. تُنگ تَنگی نبود که ماهی روحتان مدام دیواره اش را لمس کند. هر چه بود آب بود و امکان...

8

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.