بریده‌ای از کتاب سلیمانی عزیز اثر لیلا موسوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 191

بچه ها به صدا درآمدند که انتحاری‌های داعش امانمان را بریده،از شدت انفجارهایشان گوش ‌هایمان خونریزی کرده ، چشم‌هایمان تیره‌و‌تار می‌بیند . حاجی یکپارچه غیظ شد . ((پورجعفری! برو تفنگ من رو از توی ماشین بردار بیار . خودم میرم .)) جان بچه‌ها بود و جان فرمانده‌شان . نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن .

بچه ها به صدا درآمدند که انتحاری‌های داعش امانمان را بریده،از شدت انفجارهایشان گوش ‌هایمان خونریزی کرده ، چشم‌هایمان تیره‌و‌تار می‌بیند . حاجی یکپارچه غیظ شد . ((پورجعفری! برو تفنگ من رو از توی ماشین بردار بیار . خودم میرم .)) جان بچه‌ها بود و جان فرمانده‌شان . نه نیاوردند روی حرفش و زدند به خط دشمن .

11

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.