بریدهای از کتاب روی پل جمهوری اثر شهد راوی
1403/2/24
صفحۀ 12
من و دالیا طی روز، بعد از آنکه چند ساعتی به صورت متناوب میخوابیدیم، میرفتیم روی بالکن خانه که مشرف بر دجله بود و از دور به دودهایی نگاه میکردیم که بر اثر انفجار بمبها به هوا بلند میشدند. با چشمانمان مردی تنها را تعقیب میکردیم که با قایق کوچکش دجله را طی میکرد؛ پنداری جنگ برایش معنا و مفهوم نداشت و اصلاً نمیدانست کشور در آتش جنگ میسوزد. اتومبیلی قرمزرنگ نگه داشت، یک سرباز تفنگ به دوش از آن پیاده شد و با فریاد به آن مرد قایقسوار دستور داد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. قایق دور زد و به آرامی خود را به ساحل رساند. مردی سیهچرده و کوتاهقد از آن پیاده شد و قایق را کنار یک قایق شکسته و فرسوده بست. همانطور که پشتش به ما بود و دقایقی با تأمل به پهنه رود مینگریست، سیگارش را میکشید. یکباره نگاهش را به سمت بالکن خانه ما گرداند. نگاهی گذرا به ما کرد که روی بالکن ایستاده بودیم و بعد در حالی که سرش را پایین انداخته بود، از آنجا رفت.
من و دالیا طی روز، بعد از آنکه چند ساعتی به صورت متناوب میخوابیدیم، میرفتیم روی بالکن خانه که مشرف بر دجله بود و از دور به دودهایی نگاه میکردیم که بر اثر انفجار بمبها به هوا بلند میشدند. با چشمانمان مردی تنها را تعقیب میکردیم که با قایق کوچکش دجله را طی میکرد؛ پنداری جنگ برایش معنا و مفهوم نداشت و اصلاً نمیدانست کشور در آتش جنگ میسوزد. اتومبیلی قرمزرنگ نگه داشت، یک سرباز تفنگ به دوش از آن پیاده شد و با فریاد به آن مرد قایقسوار دستور داد هر چه زودتر آنجا را ترک کند. قایق دور زد و به آرامی خود را به ساحل رساند. مردی سیهچرده و کوتاهقد از آن پیاده شد و قایق را کنار یک قایق شکسته و فرسوده بست. همانطور که پشتش به ما بود و دقایقی با تأمل به پهنه رود مینگریست، سیگارش را میکشید. یکباره نگاهش را به سمت بالکن خانه ما گرداند. نگاهی گذرا به ما کرد که روی بالکن ایستاده بودیم و بعد در حالی که سرش را پایین انداخته بود، از آنجا رفت.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.