بریده‌ای از کتاب لهجه های غزه ای اثر یوسف القدره

بریدۀ کتاب

صفحۀ 12

•سه بعد از ظهر... گور جمعی قصه این بود که همه خواب بودند و خواب هم ماندند. اما مادرم، که شیما بعد از یک وقفه بین بچه‌دار شدن، آخرین دخترش بود، ته‌تغاری بود: مؤنس و نازپرورده‌اش. و نزدیک‌ترین کسش در طول بیست و یک سال عمر کوتاهی که داشت و همین طور مروا که هنوز دوسالش تمام نشده بود. خبر از دست دادن او کمر مادرم را شکست، با این حال وقتی می‌بینیش حس می‌کنی از کوه هم قوی تر است: شکیبا و صبور؛ نمازخوان و دعاگو و اشک هایش را برای زمستان آینده ذخیره می‌کند، تا کسی فرق بین باران و اشک هایش را نفهمد.

•سه بعد از ظهر... گور جمعی قصه این بود که همه خواب بودند و خواب هم ماندند. اما مادرم، که شیما بعد از یک وقفه بین بچه‌دار شدن، آخرین دخترش بود، ته‌تغاری بود: مؤنس و نازپرورده‌اش. و نزدیک‌ترین کسش در طول بیست و یک سال عمر کوتاهی که داشت و همین طور مروا که هنوز دوسالش تمام نشده بود. خبر از دست دادن او کمر مادرم را شکست، با این حال وقتی می‌بینیش حس می‌کنی از کوه هم قوی تر است: شکیبا و صبور؛ نمازخوان و دعاگو و اشک هایش را برای زمستان آینده ذخیره می‌کند، تا کسی فرق بین باران و اشک هایش را نفهمد.

12

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.