بریدهای از کتاب در سینه ات نهنگی می تپد اثر عرفان نظرآهاری
دیروز
صفحۀ 10
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا میگفتی. و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم، بچه های دیگر هم. ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد. اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را.. ما دیگر نه همسایهی هم بودیم و نه همسایهی خدا؛ ما گم شدیم و خدا را گم کردیم..
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا میگفتی. و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد. من هم همین کار را کردم، بچه های دیگر هم. ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد. اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را.. ما دیگر نه همسایهی هم بودیم و نه همسایهی خدا؛ ما گم شدیم و خدا را گم کردیم..
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.