بریدۀ کتاب

 امیری

1403/5/7

ام علاء؛ روایت زندگی‌ ام‌ الشهداء فخرالسادات طباطبایی
بریدۀ کتاب

صفحۀ 190

نیمه‌های شب سجاده را پهن کردم. چادر نمازم را انداختم روی سرم. دردی عمیق تمام وجودم را پر کرد... پسرم توی آغوشم نبود. سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم. یاد حرف‌های زن دایی افتادم. چند بار با خودم تکرار کردم : " برای طفل رباب گریه کن ، خدیجه"

نیمه‌های شب سجاده را پهن کردم. چادر نمازم را انداختم روی سرم. دردی عمیق تمام وجودم را پر کرد... پسرم توی آغوشم نبود. سرم را گذاشتم روی مهر و بلند بلند گریه کردم. یاد حرف‌های زن دایی افتادم. چند بار با خودم تکرار کردم : " برای طفل رباب گریه کن ، خدیجه"

6

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.