بریده‌ای از کتاب ساعت بی عقربه اثر کارسون مکالرز

بریدۀ کتاب

صفحۀ 303

شرمن داشت به حقایق و رویاهایی فکر می‌کرد که از دیگران پنهان کرده بود. آن‌قدر از بلایی که آقای استیونز سرش آورده بود به کسی چیزی نگفت که به لکنت افتاد و لکنتش تا جایی پیش رفت که کسی از حرف‌هایش سر در‌نمی‌آورد. به کسی نگفته بود که دنبال مادرش می‌گردد و از خیال‌بافی‌هایش درباره مارین اندرسون هم کسی خبر نداشت. هیچ‌کس، هیچ انسانی از جهانِ پنهان او خبر نداشت‌.

شرمن داشت به حقایق و رویاهایی فکر می‌کرد که از دیگران پنهان کرده بود. آن‌قدر از بلایی که آقای استیونز سرش آورده بود به کسی چیزی نگفت که به لکنت افتاد و لکنتش تا جایی پیش رفت که کسی از حرف‌هایش سر در‌نمی‌آورد. به کسی نگفته بود که دنبال مادرش می‌گردد و از خیال‌بافی‌هایش درباره مارین اندرسون هم کسی خبر نداشت. هیچ‌کس، هیچ انسانی از جهانِ پنهان او خبر نداشت‌.

5

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.