بریدهای از کتاب زیگموند فروید در قاب عکس ها و لابه لای کلمات اثر لوسی فروید
1403/6/3
صفحۀ 130
.۱۱۱ فهرست صلاحیتهای لازم برای پزشک ارتش شبه نظامی ،احتیاط دکتر زیگموند فروید ١۸۸۶ ما پیوسته ادای جنگ کردن را در می آوریم حتی یک بار محاصره دژی را نمایش دادیم و من نقش پزشک ارتش را بازی کردم کارم توزیع اعلامیه هایی بود که جراحت های وحشتناک را نشان می.داد در حالی که گردان من دست به حمله زده و من و چند گماشته ام پشت چند سنگ کهنه سنگر گرفته بودیم و نبردی با فشنگهای مشقی جریان داشت ژنرال مانند دیروز سر رسید و فریاد زد: «سربازان سربازان اگر فشنگها واقعی بودند، چه میکردید؟ هیچ کدامتان که زنده نمی ماندید.» تنها چیزی که اولموتز را قابل تحمل میکند کافه ای است که بستنی روزنامه و نان شیرینی خوبی دارد... با این همه سرویسهای کافه مانند هر چیز دیگری در اینجا حال و هوای نظامی دارد. وقتی دو یا سه ژنرال هر جا کنار هم مینشینند فوجی از پیشخدمت ها دور و برشان می چرخند و به کس دیگری هم محل نمی گذارند. ژنرالها مدام من را به یاد طوطی میاندازند جز این که پستانداران لباسهای چنین رنگارنگی نمیپوشند به استثنای نشیمنگاه قرمز و آبی رنگ بابون ها یک روز از سر نومیدی مجبور شدم خیلی جدی با لاف و گزاف حرف بزنم. یقه ی کت یکی از پیشخدمتها را گرفتم و داد زدم : ببین من هم ممکن است یک روز ژنرال بشوم. برو برایم یک لیوان آب بیاور.» حرفم اثر کرد.
.۱۱۱ فهرست صلاحیتهای لازم برای پزشک ارتش شبه نظامی ،احتیاط دکتر زیگموند فروید ١۸۸۶ ما پیوسته ادای جنگ کردن را در می آوریم حتی یک بار محاصره دژی را نمایش دادیم و من نقش پزشک ارتش را بازی کردم کارم توزیع اعلامیه هایی بود که جراحت های وحشتناک را نشان می.داد در حالی که گردان من دست به حمله زده و من و چند گماشته ام پشت چند سنگ کهنه سنگر گرفته بودیم و نبردی با فشنگهای مشقی جریان داشت ژنرال مانند دیروز سر رسید و فریاد زد: «سربازان سربازان اگر فشنگها واقعی بودند، چه میکردید؟ هیچ کدامتان که زنده نمی ماندید.» تنها چیزی که اولموتز را قابل تحمل میکند کافه ای است که بستنی روزنامه و نان شیرینی خوبی دارد... با این همه سرویسهای کافه مانند هر چیز دیگری در اینجا حال و هوای نظامی دارد. وقتی دو یا سه ژنرال هر جا کنار هم مینشینند فوجی از پیشخدمت ها دور و برشان می چرخند و به کس دیگری هم محل نمی گذارند. ژنرالها مدام من را به یاد طوطی میاندازند جز این که پستانداران لباسهای چنین رنگارنگی نمیپوشند به استثنای نشیمنگاه قرمز و آبی رنگ بابون ها یک روز از سر نومیدی مجبور شدم خیلی جدی با لاف و گزاف حرف بزنم. یقه ی کت یکی از پیشخدمتها را گرفتم و داد زدم : ببین من هم ممکن است یک روز ژنرال بشوم. برو برایم یک لیوان آب بیاور.» حرفم اثر کرد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.