بریده‌ای از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن

بریدۀ کتاب

صفحۀ 85

اوه دستگیره در را برای لحظه ای رها می کند. نگاهی به بسته ی کلوچه های توی دستش می اندازد. زیر لب می گوید:《 خیلی خب. کلوچه عربی. لابد خوشمزه ان، مگه نه؟》 -زن گفته او را اصلاح می کند:《کلوچه ایرانی.》 -چی؟ -زن توضیح می دهد:《 ایرانی.من اهل ایرانم،همونجا که مردمش فارسی حرف می زنن.》 _اوه می گوید:《 فارسی؟ این اسم یه زبونه؟》 خنده زن او را خلع سلاح می کند.

اوه دستگیره در را برای لحظه ای رها می کند. نگاهی به بسته ی کلوچه های توی دستش می اندازد. زیر لب می گوید:《 خیلی خب. کلوچه عربی. لابد خوشمزه ان، مگه نه؟》 -زن گفته او را اصلاح می کند:《کلوچه ایرانی.》 -چی؟ -زن توضیح می دهد:《 ایرانی.من اهل ایرانم،همونجا که مردمش فارسی حرف می زنن.》 _اوه می گوید:《 فارسی؟ این اسم یه زبونه؟》 خنده زن او را خلع سلاح می کند.

21

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.