بریده‌ای از کتاب اگنس گری اثر آن برونته

بریدۀ کتاب

صفحۀ 190

بله این را دیگر نمی‌توانستند از من بگیرند. می‌توانستم شب و روز به او بیندیشم می‌توانستم دلم را خوش کنم به اینکه او لایق احساس و اندیشه من است هیچکس به اندازه من قدر او را نمی‌دانست. هیچکس نمی‌توانست مانند من... دوستش بدارد. اما پناه بر خدا! به چه حقی اینطور به کسی می‌اندیشیدم که به من نمی‌اندیشید؟ابلهانه نبود؟... خطا نبود؟

بله این را دیگر نمی‌توانستند از من بگیرند. می‌توانستم شب و روز به او بیندیشم می‌توانستم دلم را خوش کنم به اینکه او لایق احساس و اندیشه من است هیچکس به اندازه من قدر او را نمی‌دانست. هیچکس نمی‌توانست مانند من... دوستش بدارد. اما پناه بر خدا! به چه حقی اینطور به کسی می‌اندیشیدم که به من نمی‌اندیشید؟ابلهانه نبود؟... خطا نبود؟

278

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.