بریده‌ای از کتاب هیاهو اثر لورن اولیور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 25

وقتی میدوم همیشه لحظه ای یگانه هست که درد در بندبند وجودم میدود دیگر نفسم بالا نمی آید و چشمم جز رنگهای درهم و برهم و تصاویر محو چیزی نمیبیند در آن لحظه ی یگانه درست وقتی که درد اوج میگیرد و غیر قابل تحمل میشود روشنایی خاصی وجودم را پر میکند🥺 چیزی در سمت چپم میبینم تلالویی رنگین موهای قهوه ای طلایی درخشان تاجی از برگهای پاییزی این لحظه ای است که میدانم اگر سر برگردانم میبینمش که کنارم است خندان تماشایم میکند و دستهایش را به سویم دراز کرده است. تا امروز سر برنگردانده ام اما روزی این کار را خواهم کرد یک روز نگاه میکنم او بر میگردد و همه چیز درست میشود. تا آن روز برسد میدوم

وقتی میدوم همیشه لحظه ای یگانه هست که درد در بندبند وجودم میدود دیگر نفسم بالا نمی آید و چشمم جز رنگهای درهم و برهم و تصاویر محو چیزی نمیبیند در آن لحظه ی یگانه درست وقتی که درد اوج میگیرد و غیر قابل تحمل میشود روشنایی خاصی وجودم را پر میکند🥺 چیزی در سمت چپم میبینم تلالویی رنگین موهای قهوه ای طلایی درخشان تاجی از برگهای پاییزی این لحظه ای است که میدانم اگر سر برگردانم میبینمش که کنارم است خندان تماشایم میکند و دستهایش را به سویم دراز کرده است. تا امروز سر برنگردانده ام اما روزی این کار را خواهم کرد یک روز نگاه میکنم او بر میگردد و همه چیز درست میشود. تا آن روز برسد میدوم

37

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.