بریدهای از کتاب عذاب شبانه اثر ماریکه لوکاس راینفلد
1404/1/17
صفحۀ 209
📚📌آیا هنوز داستان مردی را به یاد می آورم که یک روز سوار دوچرخه شد و تا لبه ی دنیا راند یا نه؟ وقتی داشت دوچرخه اش را می راند فهمید ترمزهایش کار نمی کنند،احساس آسودگی کرد چرا که دیگر نمی توانست برای هیچ چیز یا هیچ کس توقف کند.مرد خوب تا لبه ی دنیا رکاب می زند و سقوط می کند و سقوط می کند،طوری که در تمام زندگی اش سقوط می کرد،اما حالا پایانی ندارد.مرگ نیز چنین چیزی خواهد بود-یک سقوط بی پایان بدونِ بازگشته دوباره به بالا،بدونه چسبه زخم ها. نفسم را حبس می کنم.داستان کمی مرا ترسانده.یک بار من و حنّا درِ بطری ها را دور اسپک های دوچرخه ی بابا لوله کردیم که نتواند یواشکی برود دنبال آن مرد.(گذشت تا فهمیدم آن مرد خود بابا بود.بابا همان کسی بود که سقوط می کرد.)🖤🕊️
📚📌آیا هنوز داستان مردی را به یاد می آورم که یک روز سوار دوچرخه شد و تا لبه ی دنیا راند یا نه؟ وقتی داشت دوچرخه اش را می راند فهمید ترمزهایش کار نمی کنند،احساس آسودگی کرد چرا که دیگر نمی توانست برای هیچ چیز یا هیچ کس توقف کند.مرد خوب تا لبه ی دنیا رکاب می زند و سقوط می کند و سقوط می کند،طوری که در تمام زندگی اش سقوط می کرد،اما حالا پایانی ندارد.مرگ نیز چنین چیزی خواهد بود-یک سقوط بی پایان بدونِ بازگشته دوباره به بالا،بدونه چسبه زخم ها. نفسم را حبس می کنم.داستان کمی مرا ترسانده.یک بار من و حنّا درِ بطری ها را دور اسپک های دوچرخه ی بابا لوله کردیم که نتواند یواشکی برود دنبال آن مرد.(گذشت تا فهمیدم آن مرد خود بابا بود.بابا همان کسی بود که سقوط می کرد.)🖤🕊️
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.