بریدهای از کتاب خشک سالی طولانی اثر کنان جونز
1403/6/13
صفحۀ 43
اولین باری که متوجه عجیب بودنِ او شدند زمانی بود که یک شب، بدون اینکه ترسیده باشد، وارد اتاقشان شد و گفت: «مامان، یه مرد روی پلههاست.» آنها گفتند: «حتماً داشتی خواب میدیدی» و از او خواستند به تختخوابش برگردد. کمی بعد با لحنی عاقلانه گفت: «یه مرد بود، اما کثیف و بد نبود. من داشتم با عروسکهام بازی میکردم و اون از پشت در با من حرف زد. فکر کنم اون پسربچهای رو که من میبینم میشناسه.» از آن موقع فهمیدهاند که باید اجازه بدهند با این آدمها حرف بزند. همیشه آرامش عجیبی دارد، یکجور اطمینان، انگار که همیشه دارد به نوعی موسیقی نامرئی گوش میدهد.
اولین باری که متوجه عجیب بودنِ او شدند زمانی بود که یک شب، بدون اینکه ترسیده باشد، وارد اتاقشان شد و گفت: «مامان، یه مرد روی پلههاست.» آنها گفتند: «حتماً داشتی خواب میدیدی» و از او خواستند به تختخوابش برگردد. کمی بعد با لحنی عاقلانه گفت: «یه مرد بود، اما کثیف و بد نبود. من داشتم با عروسکهام بازی میکردم و اون از پشت در با من حرف زد. فکر کنم اون پسربچهای رو که من میبینم میشناسه.» از آن موقع فهمیدهاند که باید اجازه بدهند با این آدمها حرف بزند. همیشه آرامش عجیبی دارد، یکجور اطمینان، انگار که همیشه دارد به نوعی موسیقی نامرئی گوش میدهد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.