بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1402/4/8
صفحۀ 161
مگس های بی جان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون ،ولشان می کرد. گفتم:«چرا نمی کشیشان،این همه به خودت زحمت می دهی ؟» «خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم .»و به پاک کردن شیشه های پنجره مشغول شد.
مگس های بی جان آخر فصل را توی هوا می گرفت و می برد بیرون ،ولشان می کرد. گفتم:«چرا نمی کشیشان،این همه به خودت زحمت می دهی ؟» «خوشیمان را به رنج دیگران نمی خریم .»و به پاک کردن شیشه های پنجره مشغول شد.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.