بریده‌ای از کتاب آفتاب آخرین: چهارده خورشید، یک آفتاب اثر مهدی قزلی

خاتون

خاتون

1404/5/22

بریدۀ کتاب

صفحۀ 73

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدن بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. گفتند: از شما بعید است نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: شترت را با چند گردو عوض می‌کنی؟بچه چیزی گفت.گفت: بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می‌خندید،پیامبر هم.

دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی‌آمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدن بچه‌ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می‌کند. گفتند: از شما بعید است نماز دیر شد. رو به بچه کرد و گفت: شترت را با چند گردو عوض می‌کنی؟بچه چیزی گفت.گفت: بروید گردو بیاورید و مرا بخرید. کودک می‌خندید،پیامبر هم.

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.