بریدهای از کتاب مجموعه هزار و یک خشم اثر رنی عهدیه
دیروز
صفحۀ 218
دسپینا صندل هایش را از پایش پرت کرد و چهارزانو روی تخت خواب نشست.«ما زن ها یک مشت فلکزده هستیم،مگر نه؟» «منظورت چیست؟» «انقدر محکم و قوی هستیم که میتوانیم با دستان خالی،مسئولیت اداره جهان را به عهده بگیریم،با این حال اجازه میدهیم پسر بچه های مسخره،ما را دست بیندازند.» «من ابله نیستم که کسی بتواند مرا دست بیندازد.» دسپینا پوزخند زد«نه،تو نیستی.هنوز نیستی.اما این گریزناپذیر است.زمانی که با آن کسی روبهرو شوی که تو را طوری بخنداند که پیش از آن هرگز آن طور خندیدهای،طوری اشکت را درآورد که پیش از آن هرگز آن طور نگریسته ای ...هیچ کاری جز عاشق شدن نمیتوانی انجام دهی.»
دسپینا صندل هایش را از پایش پرت کرد و چهارزانو روی تخت خواب نشست.«ما زن ها یک مشت فلکزده هستیم،مگر نه؟» «منظورت چیست؟» «انقدر محکم و قوی هستیم که میتوانیم با دستان خالی،مسئولیت اداره جهان را به عهده بگیریم،با این حال اجازه میدهیم پسر بچه های مسخره،ما را دست بیندازند.» «من ابله نیستم که کسی بتواند مرا دست بیندازد.» دسپینا پوزخند زد«نه،تو نیستی.هنوز نیستی.اما این گریزناپذیر است.زمانی که با آن کسی روبهرو شوی که تو را طوری بخنداند که پیش از آن هرگز آن طور خندیدهای،طوری اشکت را درآورد که پیش از آن هرگز آن طور نگریسته ای ...هیچ کاری جز عاشق شدن نمیتوانی انجام دهی.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.