بریدۀ کتاب

روایتی ساده از ماجرایی پیچیده
بریدۀ کتاب

صفحۀ 226

اتوبوس که از مقابل سفارت آمریکا رد شد، چشم الیاس به پرچم آمریکا افتاد. چیزی را که می دید باورش نمی شد. فکر کرده بود آمریکایی ها جل و پلاسشان را جمع کرده اند و رفته اند. پرسید:«سفارت آمریکا هنوز باز است؟» سامان جوری که نارضایتی از سر و رویش می بارید، جواب داد:«بله، میبینی که» الیاس گفت:«چطور چنین چیزی ممکن است؟ مگر امام خمینی نگفته است همه این شرارت ها از آمریکاست؟ مگر مردم همه اش شعار مرگ بر آمریکا نمی دهند؟ آن وقت...» و با غیظ به پرچم آمریکا نگاه کرد. سامان گفت:«خیلی حرص نخور الیاس جان. نوبت آمریکا هم می رسد.» الیاس پرسید:«کی؟ چه وقت؟ چگونه؟» تبسمی نشست روی لب های سامان. توی دلش گفت:«نگران نباش الیاس جان. نوبت آمریکا هم می رسد.» ✌🏻✌🏻🇮🇷🇮🇷

اتوبوس که از مقابل سفارت آمریکا رد شد، چشم الیاس به پرچم آمریکا افتاد. چیزی را که می دید باورش نمی شد. فکر کرده بود آمریکایی ها جل و پلاسشان را جمع کرده اند و رفته اند. پرسید:«سفارت آمریکا هنوز باز است؟» سامان جوری که نارضایتی از سر و رویش می بارید، جواب داد:«بله، میبینی که» الیاس گفت:«چطور چنین چیزی ممکن است؟ مگر امام خمینی نگفته است همه این شرارت ها از آمریکاست؟ مگر مردم همه اش شعار مرگ بر آمریکا نمی دهند؟ آن وقت...» و با غیظ به پرچم آمریکا نگاه کرد. سامان گفت:«خیلی حرص نخور الیاس جان. نوبت آمریکا هم می رسد.» الیاس پرسید:«کی؟ چه وقت؟ چگونه؟» تبسمی نشست روی لب های سامان. توی دلش گفت:«نگران نباش الیاس جان. نوبت آمریکا هم می رسد.» ✌🏻✌🏻🇮🇷🇮🇷

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.