بریدهای از کتاب میلیشیا اثر مریم رمضانی
1402/4/25
3.7
11
صفحۀ 169
کامران نه سر تکان داد، نه پلک خواباند، نه حتی گوشه لبش را برای لبخندی بالا داد. هنوز فشار دست عطا را زیر گلویش حس میکرد و از وحشی بازی او دلگیر بود و پژمرده. حس کسی را داشت که شب تا صبح پای دیگ کفچه زده و منتظر شنیدن به به و چه چه است، اما توی ظرفش تف میکنند. زبان گفتن که نداشت؛ ولی قیافهاش داد میزد مکدر است و غمگین.
کامران نه سر تکان داد، نه پلک خواباند، نه حتی گوشه لبش را برای لبخندی بالا داد. هنوز فشار دست عطا را زیر گلویش حس میکرد و از وحشی بازی او دلگیر بود و پژمرده. حس کسی را داشت که شب تا صبح پای دیگ کفچه زده و منتظر شنیدن به به و چه چه است، اما توی ظرفش تف میکنند. زبان گفتن که نداشت؛ ولی قیافهاش داد میزد مکدر است و غمگین.
15
(0/1000)
مطهره فانی
1402/5/8
0