بریده‌ای از کتاب میلیشیا اثر مریم رمضانی

میلیشیا
بریدۀ کتاب

صفحۀ 169

کامران نه سر تکان داد، نه پلک خواباند، نه حتی گوشه لبش را برای لبخندی بالا داد. هنوز فشار دست عطا را زیر گلویش حس می‌کرد و از وحشی بازی او دلگیر بود و پژمرده. حس کسی را داشت که شب تا صبح پای دیگ کفچه زده و منتظر شنیدن به به و چه چه است، اما توی ظرفش تف می‌کنند. زبان گفتن که نداشت؛ ولی قیافه‌اش داد می‌زد مکدر است و غمگین.

کامران نه سر تکان داد، نه پلک خواباند، نه حتی گوشه لبش را برای لبخندی بالا داد. هنوز فشار دست عطا را زیر گلویش حس می‌کرد و از وحشی بازی او دلگیر بود و پژمرده. حس کسی را داشت که شب تا صبح پای دیگ کفچه زده و منتظر شنیدن به به و چه چه است، اما توی ظرفش تف می‌کنند. زبان گفتن که نداشت؛ ولی قیافه‌اش داد می‌زد مکدر است و غمگین.

15

(0/1000)

نظرات

بنظر جذابه، نه؟

0