بریدهای از کتاب به امید دلبستم اثر لنکالی
4 روز پیش
صفحۀ 91
با تنهایی شروع شد، میخوردم و هیچ مزه ای رو احساس نمیکردم، گریه میکردم و غمی رو احساس نمیکردم، میخوابیدم، ولی باز هم احساس خستگی میکردم، دیگه علائق و خواسته های گذشته رو نداشتم، لاغر شدم تا جایی که احساس میکردم یک تصویر تار از من مونده، تکه ای از پس زمینه که کسی نمیفهمه گم شده و حتی اگه هرگز این قدر احساس خالی بودن نمیکردم، هر بار که سعی میکردم از تخت بلند شم، احساس میکردم دارم غرق میشم، به ساعتم خیره می شدم و تیک تاکش رو تماشا میکردم، آرزو میکردم کاش میتونستم اونو بشکنم
با تنهایی شروع شد، میخوردم و هیچ مزه ای رو احساس نمیکردم، گریه میکردم و غمی رو احساس نمیکردم، میخوابیدم، ولی باز هم احساس خستگی میکردم، دیگه علائق و خواسته های گذشته رو نداشتم، لاغر شدم تا جایی که احساس میکردم یک تصویر تار از من مونده، تکه ای از پس زمینه که کسی نمیفهمه گم شده و حتی اگه هرگز این قدر احساس خالی بودن نمیکردم، هر بار که سعی میکردم از تخت بلند شم، احساس میکردم دارم غرق میشم، به ساعتم خیره می شدم و تیک تاکش رو تماشا میکردم، آرزو میکردم کاش میتونستم اونو بشکنم
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.