بریده‌ای از کتاب زندگی خوب بود اثر حسن رحیم پور

بریدۀ کتاب

صفحۀ 184

در یک گوشه پارک، سرسره ای با پله‌های شکسته بود کمی آن طرف تر چرخ فلکی که یک صندلی کم داشت و غیر قابل استفاده می‌نمود. دو سه نوجوان دوازده، سیزده ساله، با پیشانی بندهای قرمز، خودشان را با آن‌ها مشغول کرده بودند. نوجوان‌هایی که از راهی دور برای جنگیدن، نه، برای دفاع آمده بودند. حتى جنگ و جبهه هم مانع بچه بودن و بچگی‌کردن آن‌ها نمی‌شد. خوشحال و پرتحرک از همان سرسره شکسته و چرخ و فلک نامتعادل استفاده می‌کردند. بازی بچه ها جالب‌ترین منظره در آن شهر درهم شکسته بود. بچه‌ها بی‌خیال و شنگول مشغول بازی بودند و گاه گاه به نام یکدیگر را صدا می‌زدند.

در یک گوشه پارک، سرسره ای با پله‌های شکسته بود کمی آن طرف تر چرخ فلکی که یک صندلی کم داشت و غیر قابل استفاده می‌نمود. دو سه نوجوان دوازده، سیزده ساله، با پیشانی بندهای قرمز، خودشان را با آن‌ها مشغول کرده بودند. نوجوان‌هایی که از راهی دور برای جنگیدن، نه، برای دفاع آمده بودند. حتى جنگ و جبهه هم مانع بچه بودن و بچگی‌کردن آن‌ها نمی‌شد. خوشحال و پرتحرک از همان سرسره شکسته و چرخ و فلک نامتعادل استفاده می‌کردند. بازی بچه ها جالب‌ترین منظره در آن شهر درهم شکسته بود. بچه‌ها بی‌خیال و شنگول مشغول بازی بودند و گاه گاه به نام یکدیگر را صدا می‌زدند.

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.