بریدۀ کتاب

پارمیدا

1402/07/11

بریدۀ کتاب

صفحۀ 9

آن روزی که گاریبالدو، با تیری که به پیشانی‌اش خورد (سوراخی به اندازه‌ی سر سنجاقی و نه حتی به بزرگی یک دکمه)، در میدانی که مثل آینه برق می‌زد، جلو کافه‌ی سپلندیدو بر زمین افتاد، خواست پیش از مردن برای آخرین بار آنچه را که می‌خواست فریاد بزند. اما زبانش به فرمانش نبود و نتوانست جز غُلغُلکی که به صدای اجابتِ مزاجِ یک اسهالی می‌مانست، چیزی ادا کند، و آن را هم جز چند نفری که اطرافش بودند کسی نشنید. -مرگ بر شاه. (شروع (!)داستان)

آن روزی که گاریبالدو، با تیری که به پیشانی‌اش خورد (سوراخی به اندازه‌ی سر سنجاقی و نه حتی به بزرگی یک دکمه)، در میدانی که مثل آینه برق می‌زد، جلو کافه‌ی سپلندیدو بر زمین افتاد، خواست پیش از مردن برای آخرین بار آنچه را که می‌خواست فریاد بزند. اما زبانش به فرمانش نبود و نتوانست جز غُلغُلکی که به صدای اجابتِ مزاجِ یک اسهالی می‌مانست، چیزی ادا کند، و آن را هم جز چند نفری که اطرافش بودند کسی نشنید. -مرگ بر شاه. (شروع (!)داستان)

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.