بریدۀ کتاب
1403/6/30
3.8
2
صفحۀ 72
«مینای» کوچکی که پدر از سر در حجرهاش میآویخت آنقدر در یاد دوست خواند تا مرد. پدر گفت:«دق کرد!» دایه گفت:« رنجید.» برادری که کوچک بود، زمزمه کرد:« شاید عاشق شده بود.»
«مینای» کوچکی که پدر از سر در حجرهاش میآویخت آنقدر در یاد دوست خواند تا مرد. پدر گفت:«دق کرد!» دایه گفت:« رنجید.» برادری که کوچک بود، زمزمه کرد:« شاید عاشق شده بود.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.