بریدۀ کتاب

نرگس ها
بریدۀ کتاب

صفحۀ 72

«مینای» کوچکی که پدر از سر در حجره‌اش می‌آویخت آن‌قدر در یاد دوست خواند تا مرد. پدر گفت:«دق کرد!» دایه گفت:« رنجید.» برادری که کوچک بود، زمزمه کرد:« شاید عاشق شده بود.»

«مینای» کوچکی که پدر از سر در حجره‌اش می‌آویخت آن‌قدر در یاد دوست خواند تا مرد. پدر گفت:«دق کرد!» دایه گفت:« رنجید.» برادری که کوچک بود، زمزمه کرد:« شاید عاشق شده بود.»

4

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.