بریدۀ کتاب

سرای نمک و اندوه‏‫
بریدۀ کتاب

صفحۀ 175

به لباس سیاهش نگاه کردم و گفتم:«تو چی؟از تاریکی می‌ترسی؟» به خود نگاهی کرد و گفت:«من؟نه، من از هر کابوسی مخوف تر و وحشتناک ترم.» ابرویی بالا دادم و منتظر ماندم تا توضیح بیشتری بدهد. «پشیمونی و حسرت.» گرچه حرف خنده داری نزده بود؛ اما لبخندی بر لب آوردم.«پشیمونی کابوسه؟» «میتونی به چیزی وحشتناک تر از پشیمونی فکر کنی؟»

به لباس سیاهش نگاه کردم و گفتم:«تو چی؟از تاریکی می‌ترسی؟» به خود نگاهی کرد و گفت:«من؟نه، من از هر کابوسی مخوف تر و وحشتناک ترم.» ابرویی بالا دادم و منتظر ماندم تا توضیح بیشتری بدهد. «پشیمونی و حسرت.» گرچه حرف خنده داری نزده بود؛ اما لبخندی بر لب آوردم.«پشیمونی کابوسه؟» «میتونی به چیزی وحشتناک تر از پشیمونی فکر کنی؟»

5

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.