بریده‌ای از کتاب کاش یکی قصه اش را می گفت اثر شکوه قاسم نیا

•Anne•

•Anne•

4 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 41

_مامان خسته شدی؟ _نه، زهرا جان. دیگر خسته نمی شوم؛ مثل پرنده ها که هیچوقت خسته نمی‌شوند. _پس چرا قناری من خسته میشد؟ وقتی خسته میشد، آوار نمی‌خواند. _ قناری ات تو قفس بود که خسته میشد. اگر پرش می‌دادی، همیشه میخواند. _خب، مامان خودش از قفس بیرون نمی رفت. دوست داشت توی قفس بماند. _ دوست نداشت، عادت کرده بود؛ میترسید بیرون برود.

_مامان خسته شدی؟ _نه، زهرا جان. دیگر خسته نمی شوم؛ مثل پرنده ها که هیچوقت خسته نمی‌شوند. _پس چرا قناری من خسته میشد؟ وقتی خسته میشد، آوار نمی‌خواند. _ قناری ات تو قفس بود که خسته میشد. اگر پرش می‌دادی، همیشه میخواند. _خب، مامان خودش از قفس بیرون نمی رفت. دوست داشت توی قفس بماند. _ دوست نداشت، عادت کرده بود؛ میترسید بیرون برود.

5

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.