بریده‌ای از کتاب همشهری داستان، اسفند۹۲ و فروردین۹۳ اثر داستان همشهری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 193

روزی که خواستند جدا شوند، سعی نکردیم درستش کنیم. هیچ‌وقت ندیدم دعوای بدی بکنند یا سر هم داد بزنند. فقط یک چیزی بود که انگار باید تمام می‌شد. یک چیزی توی هوا یا زیر زمین که دیده نمی‌شد، چیزی که نمی‌توانستی نشانش بدهی و بگویی به این دلیل، دست نشکسته بود، یا پیچ نخورده بود. نمی‌توانستی گچش بگیری ولی اگر فلز بود و فلزیاب داشتیم که توی خانه بچرخانیم، حتما صدای بوقش بلند می‌شد. بوق بوق بوق. انگار معدنش را کشف کرده باشی. اگر از سنسورهای گیت فرودگاه رد می‌شدی، بوق می‌زد. ولی هر چقدر هم که می‌گشتند چیزی پیدا نمی‌شد. بی‌لباس هم از زیر دستگاه رد می‌شدی، بوق می‌زد. بوق بوق. بوق. هواپیما بلند می‌شد می‌رفت آمریکا و تو هنوز بوق می‌زدی. تصادف نکرده بودی که در پایت پلاتین باشد. فقط همه را گیج می‌کردی چون دندان پرکرده با فلز نداشتی.دیگر چیزی که یک ذره فلز تویش باشد نداشتی که نشان بدهی و فقط بوق می‌زدی.

روزی که خواستند جدا شوند، سعی نکردیم درستش کنیم. هیچ‌وقت ندیدم دعوای بدی بکنند یا سر هم داد بزنند. فقط یک چیزی بود که انگار باید تمام می‌شد. یک چیزی توی هوا یا زیر زمین که دیده نمی‌شد، چیزی که نمی‌توانستی نشانش بدهی و بگویی به این دلیل، دست نشکسته بود، یا پیچ نخورده بود. نمی‌توانستی گچش بگیری ولی اگر فلز بود و فلزیاب داشتیم که توی خانه بچرخانیم، حتما صدای بوقش بلند می‌شد. بوق بوق بوق. انگار معدنش را کشف کرده باشی. اگر از سنسورهای گیت فرودگاه رد می‌شدی، بوق می‌زد. ولی هر چقدر هم که می‌گشتند چیزی پیدا نمی‌شد. بی‌لباس هم از زیر دستگاه رد می‌شدی، بوق می‌زد. بوق بوق. بوق. هواپیما بلند می‌شد می‌رفت آمریکا و تو هنوز بوق می‌زدی. تصادف نکرده بودی که در پایت پلاتین باشد. فقط همه را گیج می‌کردی چون دندان پرکرده با فلز نداشتی.دیگر چیزی که یک ذره فلز تویش باشد نداشتی که نشان بدهی و فقط بوق می‌زدی.

45

7

(0/1000)

نظرات

چیزی که نمی‌توانستی نشانش بدهی 👏👏👏
1

1

مرضیه صفری

مرضیه صفری

6 روز پیش

👏🏻🙏🏻✨💫 

1