بریده‌ای از کتاب راز باغ متروک اثر محمود برآبادی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

هر سه خود را به کوچه رساندند . نفس نفس می‌زدند.ابراهیم به دیوار تکیه داد و صادق روی زمین نشست. حبیب پرسید "واقعا روح بود؟" ابراهیم گفت"نمی دانم ولی هرچه بود خیلی ترسناک بود"

هر سه خود را به کوچه رساندند . نفس نفس می‌زدند.ابراهیم به دیوار تکیه داد و صادق روی زمین نشست. حبیب پرسید "واقعا روح بود؟" ابراهیم گفت"نمی دانم ولی هرچه بود خیلی ترسناک بود"

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.