بریده‌ای از کتاب وداع با اسلحه اثر ارنست همینگوی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 205

می فهمیدم مغزشان چگونه کار می کند، اگر مغزی داشتند و اگر کار می کرد! همه ی آن ها مردانی جوان بودند و داشتند کشورشان را نجات می دانند... از سرگرد به بالا، افسرانی را که از نفراتشان جدا شده بودند، اعدام می کردند... زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی می کردند و گلوله می زدند. بازپرس ها دارای آن انصاف و عدالت و بی نظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشتند، بی آنکه خطرش آن ها را تهدید کند. و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پرافتخار بودند، افتخاری نداشتند و قربانیان مانند انبارهای خواربار شیکاگو بودند که با موجودیِ گوشت کاری نمی کردند جز این که دفنش کنند.

می فهمیدم مغزشان چگونه کار می کند، اگر مغزی داشتند و اگر کار می کرد! همه ی آن ها مردانی جوان بودند و داشتند کشورشان را نجات می دانند... از سرگرد به بالا، افسرانی را که از نفراتشان جدا شده بودند، اعدام می کردند... زیر باران ایستاده بودیم و یک به یک ما را می بردند، بازپرسی می کردند و گلوله می زدند. بازپرس ها دارای آن انصاف و عدالت و بی نظری زیبای کسانی بودند که با مرگ سر و کار داشتند، بی آنکه خطرش آن ها را تهدید کند. و اکنون مدتی گذشته بود و من هیچ چیز مقدسی ندیده بودم و چیزهایی که پرافتخار بودند، افتخاری نداشتند و قربانیان مانند انبارهای خواربار شیکاگو بودند که با موجودیِ گوشت کاری نمی کردند جز این که دفنش کنند.

5

20

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.