بریده‌ای از کتاب پهوان چشم عسلی راز دره شیر ها اثر سمیه سیدیان

فاطمه.خ

فاطمه.خ

1402/9/19

بریدۀ کتاب

صفحۀ 8

بهرام با خنده سرش را تکان داد و گفت:<< من اصلا نمی فهمم! تو مگه شیر نیستی؟چرا نمی ری برای خودت شکار کنی؟!>> یال و سیبیل های بلند چشم عسلی ناگهان آویزان شدند. اخم هایش در هم رفت. معلوم بود از شنیدن این حرف اصلا خوش حال نشده بود. گفت:<< تو که خودت می دونی من شکار کردن دوست ندارم.>> -یعنی حتی موش هم نمی تونی بگیری؟! چشم عسلی با ناراحتی گفت:<< می تونم بگیرم ولی خوشم نمیاد بهش دست بزنم.>> بهرام زنبیل نان و پنیر را روی زمین گذاشت و گفت:<< شوخی کردم. حالا چرا این قدر زود ناراحت می شی؟! چشم عسلی با نوک پنجه سیبیل های درازش را مرتب کرد و گفت:<< تو خودت می دونی من اصلا از این شوخی ها دوست ندارم.>> بهرام یک کم پنیر روی تکه نان مالید و...

بهرام با خنده سرش را تکان داد و گفت:<< من اصلا نمی فهمم! تو مگه شیر نیستی؟چرا نمی ری برای خودت شکار کنی؟!>> یال و سیبیل های بلند چشم عسلی ناگهان آویزان شدند. اخم هایش در هم رفت. معلوم بود از شنیدن این حرف اصلا خوش حال نشده بود. گفت:<< تو که خودت می دونی من شکار کردن دوست ندارم.>> -یعنی حتی موش هم نمی تونی بگیری؟! چشم عسلی با ناراحتی گفت:<< می تونم بگیرم ولی خوشم نمیاد بهش دست بزنم.>> بهرام زنبیل نان و پنیر را روی زمین گذاشت و گفت:<< شوخی کردم. حالا چرا این قدر زود ناراحت می شی؟! چشم عسلی با نوک پنجه سیبیل های درازش را مرتب کرد و گفت:<< تو خودت می دونی من اصلا از این شوخی ها دوست ندارم.>> بهرام یک کم پنیر روی تکه نان مالید و...

2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.