بریدهای از کتاب حکایت زمستان اثر سعید عاکف
5 روز پیش
صفحۀ 213
لحظه جدایی من از رئیس و آن جوانک احمق و بقیه شکنجهگرها [گروه منافقین] تماشایی بود. مرتب با صدای بلند و با تمام وجود میگفتم: خدایا شکرت که هفت ماه منو زیر دست این جلادا حفظ کردی و بهم نیرو دادی تا اونا رو بشکنم و افتضاحشون کنم. آنها با تمام وجود اظهار امیدواری میکردند که دوباره مرا به آنجا برگردانند میگفتند: هر طور شده آدمت میکنیم. گفتم: شما چون بیدین و ایمانین نمیتونین بفهمین که "حریف یک آدم با دین و ایمان نمیشین."
لحظه جدایی من از رئیس و آن جوانک احمق و بقیه شکنجهگرها [گروه منافقین] تماشایی بود. مرتب با صدای بلند و با تمام وجود میگفتم: خدایا شکرت که هفت ماه منو زیر دست این جلادا حفظ کردی و بهم نیرو دادی تا اونا رو بشکنم و افتضاحشون کنم. آنها با تمام وجود اظهار امیدواری میکردند که دوباره مرا به آنجا برگردانند میگفتند: هر طور شده آدمت میکنیم. گفتم: شما چون بیدین و ایمانین نمیتونین بفهمین که "حریف یک آدم با دین و ایمان نمیشین."
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.