بریدهای از کتاب آفتاب بر نی: چهارده خورشید، یک آفتاب اثر زینب عطایی
دیروز
صفحۀ 50
توقف کرده بودند برای استراحت. یک نفر می آمد از آن دورها. گفت:《از کجا میآیی؟》 مرد جواب داد:《از عراق》 گفت:《مردمش را چه طور دیدی؟》 سرش را انداخت پایین گفت:《دل هایشان با تو است و شمشیرهایشان با بنی امیه.》
توقف کرده بودند برای استراحت. یک نفر می آمد از آن دورها. گفت:《از کجا میآیی؟》 مرد جواب داد:《از عراق》 گفت:《مردمش را چه طور دیدی؟》 سرش را انداخت پایین گفت:《دل هایشان با تو است و شمشیرهایشان با بنی امیه.》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.