بریده‌ای از کتاب شایعات اطراف دکه روزنامه فروشی اثر رسول یونان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 26

قدم هایش را تندتر برمی‌داشت تا از رنج ها بگریزد . اما آنها دست بردار نبودند ، همراه با او می دویدند . از وقتی به دنیا آمده بود مثل سایه اش با او بودند . گذشته را مرور می‌کرد و می دوید، غرق در فکر بود . اگر مستقیم می دوید به دیوار بر می‌خورد ! دور یک دایره ی فرضی می دوید ؛ حیاط زندان کوچک بود !!!!!!

قدم هایش را تندتر برمی‌داشت تا از رنج ها بگریزد . اما آنها دست بردار نبودند ، همراه با او می دویدند . از وقتی به دنیا آمده بود مثل سایه اش با او بودند . گذشته را مرور می‌کرد و می دوید، غرق در فکر بود . اگر مستقیم می دوید به دیوار بر می‌خورد ! دور یک دایره ی فرضی می دوید ؛ حیاط زندان کوچک بود !!!!!!

17

4

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.