بریدۀ کتاب

♡dely

♡dely

6 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 43

دخترک لبخند زد و گفت: «قول بده هیچ وقت فانوست را خاموش نکنی.خب؟» حرف‌هایش آنقدر پرت و پلا بود که بتواند مدتی بختیی‌هایم را از یادم ببرد خوش خوشکی گفتم: «خیالت تخت. هیچ وقت خاموشش نمی‌کنم.» گفتم:«اگر می‌دانستی من چه حال و روزی دارم،هیچ وقت سراغم نمی‌آمدی.» دخترک با پوزخند نگاهم کرد و گفت: «نکند کشتی‌هایت غرق شده» خندید و گفت: «شاید هم چراغ فانوست سوخته!». ـ کاش اینطوری بود.کاش...!

دخترک لبخند زد و گفت: «قول بده هیچ وقت فانوست را خاموش نکنی.خب؟» حرف‌هایش آنقدر پرت و پلا بود که بتواند مدتی بختیی‌هایم را از یادم ببرد خوش خوشکی گفتم: «خیالت تخت. هیچ وقت خاموشش نمی‌کنم.» گفتم:«اگر می‌دانستی من چه حال و روزی دارم،هیچ وقت سراغم نمی‌آمدی.» دخترک با پوزخند نگاهم کرد و گفت: «نکند کشتی‌هایت غرق شده» خندید و گفت: «شاید هم چراغ فانوست سوخته!». ـ کاش اینطوری بود.کاش...!

14

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.