بریدۀ کتاب
6 روز پیش
صفحۀ 43
دخترک لبخند زد و گفت: «قول بده هیچ وقت فانوست را خاموش نکنی.خب؟» حرفهایش آنقدر پرت و پلا بود که بتواند مدتی بختییهایم را از یادم ببرد خوش خوشکی گفتم: «خیالت تخت. هیچ وقت خاموشش نمیکنم.» گفتم:«اگر میدانستی من چه حال و روزی دارم،هیچ وقت سراغم نمیآمدی.» دخترک با پوزخند نگاهم کرد و گفت: «نکند کشتیهایت غرق شده» خندید و گفت: «شاید هم چراغ فانوست سوخته!». ـ کاش اینطوری بود.کاش...!
دخترک لبخند زد و گفت: «قول بده هیچ وقت فانوست را خاموش نکنی.خب؟» حرفهایش آنقدر پرت و پلا بود که بتواند مدتی بختییهایم را از یادم ببرد خوش خوشکی گفتم: «خیالت تخت. هیچ وقت خاموشش نمیکنم.» گفتم:«اگر میدانستی من چه حال و روزی دارم،هیچ وقت سراغم نمیآمدی.» دخترک با پوزخند نگاهم کرد و گفت: «نکند کشتیهایت غرق شده» خندید و گفت: «شاید هم چراغ فانوست سوخته!». ـ کاش اینطوری بود.کاش...!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.