بریده‌ای از کتاب ملکوت اثر بهرام صادقی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 99

منشی جوان به به پهلو غلتید و سنگریزه ای از روی پل برداشت و در آب انداخت و گفت : _چه مهتابی ! این سنگ چه برقی می زند ! مثل چشم های ملکوت من ، او هم اکنون به یاد من است . آقای مودت آهسته و محبت آمیز گفت : _معذرت می‌خواهم ، ولی چشم های گربه در شب برق می زند. درست است که وضعمان شاعرانه است ، اما شما دیگر شعر های نامربوطی می گویید .

منشی جوان به به پهلو غلتید و سنگریزه ای از روی پل برداشت و در آب انداخت و گفت : _چه مهتابی ! این سنگ چه برقی می زند ! مثل چشم های ملکوت من ، او هم اکنون به یاد من است . آقای مودت آهسته و محبت آمیز گفت : _معذرت می‌خواهم ، ولی چشم های گربه در شب برق می زند. درست است که وضعمان شاعرانه است ، اما شما دیگر شعر های نامربوطی می گویید .

1

23

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.