بریده‌ای از کتاب مردی رفته ی خواب اثر ژرژ پرک

باران

باران

1404/6/7

بریدۀ کتاب

صفحۀ 26

چیزی داشت از هم می‌پاشید، چیزی از هم پاشیده است. دیگر حس نمی‌کنی که -چه‌جور بگویم؟- دلت قرص است: یک چیزی که به‌نظرت می‌آمد، یک چیزی که به‌نظرت می‌آید، تا الان قوّتت می‌داده، دلت را گرم نگه می‌داشته؛ احساس هستی‌ات، احساس نیم‌بند کسی بودن، حس وصل بودن به دنیا یا غرقه‌ی دنیا بودن را کم‌کم از دست می‌دهی.

چیزی داشت از هم می‌پاشید، چیزی از هم پاشیده است. دیگر حس نمی‌کنی که -چه‌جور بگویم؟- دلت قرص است: یک چیزی که به‌نظرت می‌آمد، یک چیزی که به‌نظرت می‌آید، تا الان قوّتت می‌داده، دلت را گرم نگه می‌داشته؛ احساس هستی‌ات، احساس نیم‌بند کسی بودن، حس وصل بودن به دنیا یا غرقه‌ی دنیا بودن را کم‌کم از دست می‌دهی.

333

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.