بریدهای از کتاب بادبادک باز اثر خالد حسینی
1404/4/3
صفحۀ 44
هر سال اولین برف که می بارد این کار را می کنم : صبح زود با پیژامه از خانه بیرون می روم و از سرما بازوهایم را زیر بغل می زنم راه ماشین رو ماشین بابا دیوارها درخت ها پشت بام ها و تپه هایی که زیر خروارها برف مدفون شده اند را تماشا می کنم لبخند می زنم. آسمان یکدست آبی است و برف آنقدر سفید است که چشم هایم را می زند. مشتی برف تازه می گذارم توی دهانم و به سکوت مطلقی که غار غار کلاغ ها آن را بر هم می زند گوش می کنم پا برهنه از پله های جلو پایین می روم و حسن را صدا می زنم که بیاید بیرون و تماشا کند.
هر سال اولین برف که می بارد این کار را می کنم : صبح زود با پیژامه از خانه بیرون می روم و از سرما بازوهایم را زیر بغل می زنم راه ماشین رو ماشین بابا دیوارها درخت ها پشت بام ها و تپه هایی که زیر خروارها برف مدفون شده اند را تماشا می کنم لبخند می زنم. آسمان یکدست آبی است و برف آنقدر سفید است که چشم هایم را می زند. مشتی برف تازه می گذارم توی دهانم و به سکوت مطلقی که غار غار کلاغ ها آن را بر هم می زند گوش می کنم پا برهنه از پله های جلو پایین می روم و حسن را صدا می زنم که بیاید بیرون و تماشا کند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.