بریده‌ای از کتاب کتاب مخفی اثر مجید پورولی کلشتری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 55

این را بارها گفتم و خندیدم علی بشر نیست او از ما جداست با ما یکی نیست چشمان او دیوارها و درها و درون سینه‌ها را می‌بیند دیده‌ام از باد چرخش ذوالفقارش می‌ترسم آری دشمن او هستم و مرگ او را منتظرم اما اینگونه نیست که محمد بمیرد و تو در میدان گاه برقصی و علی تماشا کند هنوز چرخ اول رقصد تمام نشده زنا و کودکان کانت بر خاک قبر است نشستند و برایت قرآن می‌خوانند.......

این را بارها گفتم و خندیدم علی بشر نیست او از ما جداست با ما یکی نیست چشمان او دیوارها و درها و درون سینه‌ها را می‌بیند دیده‌ام از باد چرخش ذوالفقارش می‌ترسم آری دشمن او هستم و مرگ او را منتظرم اما اینگونه نیست که محمد بمیرد و تو در میدان گاه برقصی و علی تماشا کند هنوز چرخ اول رقصد تمام نشده زنا و کودکان کانت بر خاک قبر است نشستند و برایت قرآن می‌خوانند.......

4

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.