بریده‌ای از کتاب جوانی اثر جوزف کنراد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 78

جوانی خودم و احساسی را که دیگر هرگز باز نمی‌گردد [را به یاد می‌آورم]؛ احساسی که می‌توانست تا ابد ادامه یابد و دریا، زمین و تمام انسان‌ها را پشت‌سر بگذارد؛ احساس اغواکننده‌ای که ما را به سوی شادی، خطر، عشق، تلاش بی‌ثمر... و به سوی مرگ سوق می‌دهد؛ باور غرورآمیز توانایی، شور زندگی در مشتی خاک، درخششی در دل که با گذشت هر سال کم‌نور‌تر، سردتر، کوچک‌تر و سرانجام خاموش می‌شود... و خیلی زود، خیلی زود خاموش می‌شود... قبل از خود زندگی‌.

جوانی خودم و احساسی را که دیگر هرگز باز نمی‌گردد [را به یاد می‌آورم]؛ احساسی که می‌توانست تا ابد ادامه یابد و دریا، زمین و تمام انسان‌ها را پشت‌سر بگذارد؛ احساس اغواکننده‌ای که ما را به سوی شادی، خطر، عشق، تلاش بی‌ثمر... و به سوی مرگ سوق می‌دهد؛ باور غرورآمیز توانایی، شور زندگی در مشتی خاک، درخششی در دل که با گذشت هر سال کم‌نور‌تر، سردتر، کوچک‌تر و سرانجام خاموش می‌شود... و خیلی زود، خیلی زود خاموش می‌شود... قبل از خود زندگی‌.

4

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.