بریده‌ای از کتاب تنها گریه کن: روایت زندگی اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان اثر اکرم اسلامی

بی‌خود

بی‌خود

1404/7/16 - 20:20

بریدۀ کتاب

صفحۀ 190

سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: «مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد ​طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین. بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟»

سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم‌هایم و گفت: «مامان جان! می‌دونید شهادت داریم تا شهادت. دلم می‌خواد ​طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشته باشم؛ مثل امام حسین. بدنم بمونه روی زمین، زیر آفتاب. دعا می‌کنی برام؟»

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.