بریدۀ کتاب
1402/4/20
صفحۀ 187
روز آخر، نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار. این ها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت:« وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه میکردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبر های خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت:« اون طرفا یه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.»
روز آخر، نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار. این ها را حسن آقا بعدا برایم تعریف کرد. می گفت:« وارد گلزار که شدیم، محمد دیگر حواسش با من نبود. ناغافل، دو سه قدمی از من پیش افتاد. ساکت بودم و نگاه میکردم ببینم چه می کند. سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت. لب هایش می جنبید. گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه. گاهی لبخند می زد. خیلی توی فکر بود. نگاهش را انداخت دورتر، سمت قبر های خالی و بعد سر چرخاند سمت من. گفت:« اون طرفا یه جای خالی هست که مال منه، وقتش هم خیلی دور نیست.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.