بریدهای از کتاب سال بلوا اثر عباس معروفی
1402/4/7
صفحۀ 1
من چشمم دنبال حسینا می گشت،و هر چه بیشتر می گشتم،امیدم را بیشتر از دست می دادم.تند همه را از نظر می گذراندم،اما هیچ کس به او شباهتی نداشت.هیچ آدمی نبود که چهره ای استخوانی و ظریف داشته باشد،حرف هایی بزند که از دیگران هم شنیده باشم،وقتی می خندد چانه اش کمی جمع شود و دلم براش ضعف برود.هیچ کس.گفتم ای وای مگر می شود آدم بیخود و بی جهت اسیر دوتا چشم بشود؟پس کجاست؟انگار کسی مرا نمی دید و این من بودم که به همه نگاه می کردم و سریع می گذشتم.
من چشمم دنبال حسینا می گشت،و هر چه بیشتر می گشتم،امیدم را بیشتر از دست می دادم.تند همه را از نظر می گذراندم،اما هیچ کس به او شباهتی نداشت.هیچ آدمی نبود که چهره ای استخوانی و ظریف داشته باشد،حرف هایی بزند که از دیگران هم شنیده باشم،وقتی می خندد چانه اش کمی جمع شود و دلم براش ضعف برود.هیچ کس.گفتم ای وای مگر می شود آدم بیخود و بی جهت اسیر دوتا چشم بشود؟پس کجاست؟انگار کسی مرا نمی دید و این من بودم که به همه نگاه می کردم و سریع می گذشتم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.