بریدۀ کتاب
1402/5/26
4.2
19
صفحۀ 75
جف حرفم را قطع کرد و من منتظر داستانش شدم. در عوض خندید . آرام به بازویم مشت کوبید و گفت: (( خب، به گمونم من یه چیزی یاد گرفتم. هر وقت به شغلم حس بدی داشتم میتونم با یه جراح مغز و اعصاب صحبت کنم تا روبه راه شم. ))
جف حرفم را قطع کرد و من منتظر داستانش شدم. در عوض خندید . آرام به بازویم مشت کوبید و گفت: (( خب، به گمونم من یه چیزی یاد گرفتم. هر وقت به شغلم حس بدی داشتم میتونم با یه جراح مغز و اعصاب صحبت کنم تا روبه راه شم. ))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.