بریدهای از کتاب باروت خیس اثر زهرا اسعدبلنددوست
1403/12/7
صفحۀ 143
بغضی غربتزده در گلو داشتم:《آخرش چی میشه؟!》 لبخندی تلخ زد:《آخرش؟!کی میدونه؟!اونایی که آخرش رو دیدن،هیچوقت برنگشتن.》
بغضی غربتزده در گلو داشتم:《آخرش چی میشه؟!》 لبخندی تلخ زد:《آخرش؟!کی میدونه؟!اونایی که آخرش رو دیدن،هیچوقت برنگشتن.》
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.