بریدهای از کتاب مردی به نام اوه اثر فردریک بکمن
دیروز
صفحۀ 300
وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونه جدید نقل مکان کردی. اولش همه چیزهای تازه برات دوستداشتنیان، هر روز صبح از اینکه همه اونها متعلق به تو هستن شگفتزده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونه باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کمکم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه به خاطر بینقصبودنش که به خاطر نقصهایی که داره. همه گوشهها و سوراخ سنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدومیک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید درِ کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. همهی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث میشن حس کنی توی خونهی خودت هستی!
وقتی عاشق کسی میشی، مثل اینه که به یه خونه جدید نقل مکان کردی. اولش همه چیزهای تازه برات دوستداشتنیان، هر روز صبح از اینکه همه اونها متعلق به تو هستن شگفتزده میشی، و مدام میترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونه باحالی زندگی کنی. بعد در طول سالها نمای خونه از ریخت میافته، چوبها ترک میخورن، و کمکم شروع میکنی به دوست داشتن خونهات نه به خاطر بینقصبودنش که به خاطر نقصهایی که داره. همه گوشهها و سوراخ سنبههاش رو میشناسی. یاد میگیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدومیک از کفپوشها تاب برداشته و وقتی روش پا میگذاری لق میزنه، یا اینکه چطور باید درِ کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. همهی اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقاً باعث میشن حس کنی توی خونهی خودت هستی!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.