بریده‌ای از کتاب شب های روشن اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 50

وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظه‌ی دیگر نمی‌ماند، در حالی که خیال‌بازی‌های آمیخته با ترسْ غم‌انگیز و در نهایتِ فلاکت یکنواخت است، اسیر سایه است، بنده‌ی ذهن است و برده‌ی اولین قطعه‌ابری که ناگهان بر خورشید پرده بکشد و دل راستین اهالی پترزبورگ را که به آفتاب خود عشق می‌ورزند در چنگال اندوه بچلاند... در اندوه، کجا نقش خیال‌انگیزی یافت‌شدنی است؟

وقتی آدم هشیار می‌شود هیاهوی انبوه مردم را در اطراف خود می‌شنود که در گردباد زندگی حرکت می‌کنند، می‌بیند و می‌شنود که مردم زنده‌اند و بیدارند، می‌بیند که درِ زندگی بر آن‌ها بسته نیست. می‌بیند که زندگی مردم دیگر مثل خواب و خیال بر باد نمی‌رود و نابود نمی‌شود، زندگی‌شان پیوسته تازه می‌شود و همیشه جوان است، و هیچ لحظه‌ای از آن به لحظه‌ی دیگر نمی‌ماند، در حالی که خیال‌بازی‌های آمیخته با ترسْ غم‌انگیز و در نهایتِ فلاکت یکنواخت است، اسیر سایه است، بنده‌ی ذهن است و برده‌ی اولین قطعه‌ابری که ناگهان بر خورشید پرده بکشد و دل راستین اهالی پترزبورگ را که به آفتاب خود عشق می‌ورزند در چنگال اندوه بچلاند... در اندوه، کجا نقش خیال‌انگیزی یافت‌شدنی است؟

29

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.