بریدهای از کتاب سرافینا و روح سرگردان اثر رابرت بیتی
2 روز پیش
صفحۀ 193
«تو دیدی که شاهین چه جوری توی آسمون بهم حمله کرد. اون موقع با مرگ فاصله ای نداشتم، اما نمردم. تو شاهد بودی که وقتی دشمن شنل سیاه رو از چنگم درآورد و بابام تنبیهم کرد، چی ازم باقی مونده بود. بازهم به مرگ نزدیک شدم، اما نمردم. با هر زخم و هر لحظه ی دردناکی که گذروندم، با هر شبی که زجر کشیدم، از درون قوی تر شدم. من عوض شدم. زخم و تولد دوباره، تقلا کردن و از جا بلند شدن، این چرخه ی زندگی گونهی ماست. با این حرفها میخوام بگم قدرتهای من تغییر کردن، ویسا. روحم هم تغییر کرده. دارم به اصل خودم نزدیکتر میشم.»
«تو دیدی که شاهین چه جوری توی آسمون بهم حمله کرد. اون موقع با مرگ فاصله ای نداشتم، اما نمردم. تو شاهد بودی که وقتی دشمن شنل سیاه رو از چنگم درآورد و بابام تنبیهم کرد، چی ازم باقی مونده بود. بازهم به مرگ نزدیک شدم، اما نمردم. با هر زخم و هر لحظه ی دردناکی که گذروندم، با هر شبی که زجر کشیدم، از درون قوی تر شدم. من عوض شدم. زخم و تولد دوباره، تقلا کردن و از جا بلند شدن، این چرخه ی زندگی گونهی ماست. با این حرفها میخوام بگم قدرتهای من تغییر کردن، ویسا. روحم هم تغییر کرده. دارم به اصل خودم نزدیکتر میشم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.