بریدۀ کتاب
1402/10/9
صفحۀ 19
وقتى بالاخره بلند شدم و کلاه بره را از روی صندلی برداشتم، فهمیدم که آن دو از تنهایی وحشت دارند... از کتابها، از سیگار، و چای، و از شب هراسدارند... همین طور از دردسر بی پایانی که به آن متعهد شده اند، چونکه از دردسر ازدواج میترسند!
وقتى بالاخره بلند شدم و کلاه بره را از روی صندلی برداشتم، فهمیدم که آن دو از تنهایی وحشت دارند... از کتابها، از سیگار، و چای، و از شب هراسدارند... همین طور از دردسر بی پایانی که به آن متعهد شده اند، چونکه از دردسر ازدواج میترسند!
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.