بریده‌ای از کتاب خموشان اثر آلبر کامو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 15

منتظر بود، اما نمی‌دانست منتظر چه. فقط تنهایی خود را حس می‌کرد، و سرمایی که به جانش نفوذ کرده بود، و باری سنگین روی قلبش.

منتظر بود، اما نمی‌دانست منتظر چه. فقط تنهایی خود را حس می‌کرد، و سرمایی که به جانش نفوذ کرده بود، و باری سنگین روی قلبش.

7

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.