بریدهای از کتاب خموشان اثر آلبر کامو
1404/5/7
صفحۀ 15
منتظر بود، اما نمیدانست منتظر چه. فقط تنهایی خود را حس میکرد، و سرمایی که به جانش نفوذ کرده بود، و باری سنگین روی قلبش.
منتظر بود، اما نمیدانست منتظر چه. فقط تنهایی خود را حس میکرد، و سرمایی که به جانش نفوذ کرده بود، و باری سنگین روی قلبش.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.